بالاخره دوره کارشناسی به پایان رسید.....

روز دوشنبه در حالی آخرین امتحان رو دادیم که انگار حوصله همه سر

اومده بود....بعضیا حتی قبل از امتحان بار و بندیلشونو بسته بودند که به محض

 پایان یافتن امتحان برن... بعضیا بدون خداحافظی رفتند... بعضیا موقع رفتن

دوستاشون خودشونو قایم می کردن... کلاس فوق العاده استثنایی ما هم

قبل از اینکه سال تموم بشه تاریخ مصرفش سر اومده بود... شاید این طرز

 نوشتنم داد دوستان رو دربیاره ولی واقعیت همین بود...

 اگه چند هفته دیگه کلاسها ادامه پیدا می کرد چه بسا این اختلافات نمود

 خودشو با درگیری فیزیکی نشان می داد...!(حتی خوابشو دیده بودم)

کلاس ما هیچ سازی نداشت که باهاش برقصی...

اگه مثل تنبلا عمل می کردی بهت می خندیدن...اگه مثبت می شدی و

 کار وتحقیق و کنفرانس می دادی بازم می خندیدن...

در کلاس ما علم جایی نداشت... بلکه هر چیزی که که کلاس به حاشیه  کشیده

بشه اولویت داشت..............

پس بعضیا حق داشتند که فرار رو بر قرار ترجیح بدن و برن و پشت سر خودشونو

نیگا نکنن چرا اینجوری شدیم...؟

نمیدونم چرا اینقد نظراتمون زود به زود عوض می شد...؟

 چرا اینقدر دروغ به همدیگه گفتیم...؟ چرا اینهمه پشت سر هم حرف میزدیم...؟

چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟...............

هیچ کس اشکی برای ما نریخت
هر که با ما بود از ما می گریخت
چند روزی هست حالم دیدنیست
حال من از این و آن پرسیدنیست
گاه بر روی زمین زل می زنم
گاه بر حافظ تفائل می زنم
حافظ دیوانه فالم را گرفت یک
غزل آمد که حالم را گرفت

ما زیاران چشم یاری داشتیم خود غلط بود آنچه می پنداشتیم ...


 

کلاس استثنایی